حکایت هشت قسمتی تحصیل یا بدرقه مجازی زوج جوان. شادیم و خوشحال و آماده برای شروع. دوستیهای بی بنیادی شکل می گیرند . و بعد با محمودآباد عزیز آشنا می شویم.

و اشک ها جاری شد. و چشمه روح خشک گردید. و خون از دیدگان جاری گشت. و جوشش رگ ها نقصان یافت.

بدی کنی همه بهت خوبی می کنن. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض میدهند ولی مریض واقعا به آن احتیاج دارد. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام میدادم که واقعا دوستش داشتم.

دست عشق بر قلب یک انسان مینشیند تا عاشقترها نجات پیدا کنند.