Date Range
Date Range
Date Range
او که یک روز اینجا می نوشت. سبکباران فرزند مهربانی مهران قاسمی ست و درایتش. مردی که می دانست یک روز به ابدیت می پیوندد پس فضایی را برایم به یادگار گذاشت که هم نوشته هایش را در خود جا داده باشد و هم غم نبودنش را با دیگران به اشتراک بگذارد. حاصل عاشقانه های مردی که این روزها دلتنگی نبودنش حک می شود بر تن سبکبارانش. عطا الله مهاجرانی و جمیله کدیور. به خواب روی شانه ات بیا بد عادت م بکن.
بستی از روی محب ت بزنیم! تا اگر آب در آن سینه ی پاکش ریزند. حق به شب بو بدهیم. عشق و عاقبت مرغ همسایه! شاید زن ه.
سه ساله شده ای اما برای من نگاهت عمق بیشتری دارد عزیز دل مادر. من آن حس شیرین نشسته در نگاهت را دوست دارم. اگر چه با مرواریدهای غلتان بخواهی پنهانشان کنی. برایت در مسیرزندگی تنی سالم و روحی بزرگ آرزو میکنم. تلاش میکنم درکنارت قدم بردارم و لحظه لحظه بودنت راقدر بدانم. مادر با تمام توان تا آن لحظه که نفس میکشد پشتیبانت است. شاد باشند و احساس امنیت کنند.
دیروز با یکی از دوستم که تازه از ژاپن برگشته بود صحبت میکردم. بیشتر در مورد نحوه برخوردو رفتاراشون. نوشته شده در Thu 14 Jan 2010.
خواب تو بر ارتفاعات خیال پسری 8 ساله را. که مدام فریاد می زد از دردی دگرگون. و راه می رفت پیاده روی خیابان عزیز را. به دنبال بوی زخمی آشنا لای درختان افرا. که از هیض حضورت رنگی شده اند اینبار. برف آدمی را می برد تا مرز خیال های عجیب. فردا صبح آفتاب که بزند. خانه را تاریک می کنم. چای شیرین درست می کنم.
به صحرا شدم عشق باریده بود. که کوچک بیابم خودم را. دیر خوابیده و برخاستنش دشوار است. دسته گل داده به آب. و در آغوش سحر رفته به خواب. شاطری نیست در این شهر بزرگ. شاطران با مدد آهن و جوش شیرین. که تو از ل خ ل خ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی. کوک کن ساعت خویش! رفتگر م رده و این کوچه دگر.
Tuesday, November 17, 2009. Old Neighborhood, Family and Friends. Sunday, November 01, 2009. Sunday, April 01, 2007. Sunset Shot, Spring Flowers. Wednesday, October 04, 2006. Rather than continue to decide what photos I should post on my main blog, the creation of a completely brand new site dedicated to showcasing my random pictures. Please welcome action figure Isaac from The Love Boat.
مسوولان راست می روند و چپ می آیند از عدالت سخن می گویند و سنگ محرومین را به سینه می زنند. آن وقت می بینی و می شنوی که یکی به دلیل گرسنگی بیهوش شده است.
احساس بی قراری میکنم ولی بعد از اینهمه بی خوابی توان خالی کردن ذهنم رو ندارم. بعضی وقتا دنبال مسکن میگردم.
Follow the wanderings of the McMillan family as they seek new experiences and meet friends old and new. Saturday, October 10, 2009.
Hi, my name is Mike Jerugim. Originally from Los Angeles, I worked in the entertainment industry for the better part of 13 years. This included various work in film, TV, and music.